سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

ساعت سه تار و عقربه ها ساز می زنند
انگار سیب عمر مرا گاز می زنند

امشب دلم به گفتن یک شعر گرم بود
اما دریـغ، بستر من سخت نرم بود

در ابتدای مصرع اول ربود خواب
از چشم های گرم تغزل قرار و تاب

در بیت خواب قافیه با شب ردیف شد
به به چقدر مصـرع قبلی لطیف شد

پـایین کشید کرکره ی پلک را سپس
پرواز کرد مرغ نگاهم از این قفس

پرواز کرد تا دل مضمون متن ها
ایهام ها، کنایه زدن، عمق بطن ها

شاعر درست در دل رویای نیلگون
ناگاه بی مقدمه گردید سرنگون

ساعت چو روز های دگر روی زنگ بود
شاعر دو ساعتی پس از آن گیج و منگ بود

محمد عابدینی
1390.3.2 


این چند دوبیتی ناشیانه رو با زبان عامیانه توی تاکسی نوشتم
تا تقدیم کنم به همه ی بر و بچه های باصفای پارسی بلاگ
یه جور خداحافظی پارسی بلاگی!
همونطور که اینجا توی پیامرسان گفتم چند روز دیگه مسافرم

فید مرا یک لایک اگر چسبانده باشی
یا موس خود را روی آن چرخانده باشی

سیب خیالم را اگر بو کرده باشی
یا لااقل یک پست از من خوانده باشی

یک بار اگر با بنده صحبت کرده باشی
یا فی المثل با وب کمت چت کرده باشی

حتی به طور ناگهانی، اتفاقی
وبلاگ من را گاه رویت کرده باشی

قطعا بدان یادت میان خاطرم هست
آن لحظه ای که در مدینه می شوم مست

یا لحظه ای که چشم در چشم بقیعم
یا در طواف هفتم و پیمانه در دست

بی معرفت ها می رود از یادشان دوست
نه آدمی چون من که جانم بسته بر اوست

من یک رفیقی داشتم همواره می گفت:
باید برای دوست باشد دوست چون پوست

به یاد همتون هستم
دعا کنین بتونم از این سفر طلایی کمال استفاده رو ببرم
دوستانی که مایلن نامشون نوشته بشه و اونجا براشون دعا کنم 
زیر این فید یه لایک یادگاری بذارن 

یا علی