سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

 

سیب خیال

بـر اشـک ـهای یاغـی خود چـیره می شوم
در آیـــه ـهـای فـــاتــحـه ام خـیره می شوم

در عــمـقِ جــاده هـای مـــه آلــودِ انــتـظـار
آهسته فـــیــد می شـوم و تـیره می شوم 

محمد عابدینی 

پی نوشت1: فـــیــد اصطلاحی هست در فیلمبرداری ...
انتهای یک پلان تصویر آهسته آهسته تیره می کنن تا نهایتا کاملا سیاه بشه ...
به این حالت فــیــد گفته می شه

پی نوشت2: اگه از این واژه خوشتون نیاومد می تونید واژه ی مـــحــو رو باهاش جایگزین کنین
به این می گن دموکراسی ادبی 

 


سیب خیال

رفت و چمدانِ خویش را با خود برد
احساسِ نهانِ خویش را با خود برد

از آنِ خودش کرد جهان را دربست
آن گاه جهانِ خویش را با خود برد

دل ها همه شیدای نگاهش بودند
شـیداشدگانِ خویش را با خود برد

بـغـضی ازلـی قـیمتِ لـبخـنـدش بود
لـبخـنـدِ گرانِ خـویـش را با خـود برد

پـایـیز ردیـفِ بـیـت هایش شـده بود
اشعارِ خـزانِ خـویـش را با خـود برد

محمد عابدینی
1391/1/14


سیب خیال

مـیـدانِ آسـتـانـه و چـشـمی بـه گـنـبدت
درمـانـده و شـکـسـتـه و تـائـب کـنـارِ تـو

در دسـت های مسـئـلـتم یک سـلامِ داغ
در انـــتــظـارِ پــــاســخِ واجـــب کـنـارِ تـو

در انــعــکاسِ آیــنــه هــایــت ســروده ام
شـعـری بـرای حـضـرتِ صـاحـب کـنـارِ تـو

پـــروانــه وار دورِ حـــرم بــال مــی زنــنــد
روزی هــــزار عـــالــم و کاسـب کـنـارِ تـو

رویـای هـر کـبـوتـرِ شـیـدای صـحـن هـات
یـک آشــیـانِ گــرم و مـنـاســب کـنـارِ تـو

الـفـاظ هـم بـه اذنِ تـو اعـراب مـی دهـند
هـسـتـنـد جـار و جازم و نـاصـب کـنـارِ تـو

شیرین تر از حـلاوتِ سـوهانِ حاج حسیـن
هــر روز صــبـح درسِ مــکاسـب کـنـارِ تـو

محمد عابدینی
آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها
1390/12/16


جمعه ها فـاصله ام با تو فـقط یک قدم است
نـبـض شـیــدایـی مـن در نـوسـانِ قلم است

غـــزلــم بــــیــت نـــدارد غــزلـــم آواره است
غـزلم نـقطـه ی گـنگی ز وجود و عـدم است

بــر لــبـم آمـــده جــانـم گــلِ نـرگـس بـرگـرد
شاید این نـوحـه ی جاویدِ لـسانِ عجم است

و اگــر جــانِ مـــرا خــواســتـه بــاشـیـد آقـــا
بـا زبـانِ خـودتـان پـاسـخ مـن صـد نعم است

دلِ احــساس مـرا عــطرِ حـضورت بـُرده ست
عـددِ عـاشـقـیــم بــیـشـتـر از هر رقم است

عـشـقـت از ابــرِ غـزل بـر سـرِ قـلـبـم بـاریـد
شـاهـراهِ سـفــرِ قـرمـزِ عـشقت رگـم است

چهارده قرن جـهان بی تو به خود می پـیچد
چهارده ساعت اگر مانده بیایی نه کم است

حـــالِ دلـــدادگــی ام رو بــه وخـــامــت دارد
قـرصِ خـورشـیـدِ جـمـالِ تـو دوای دلم است

هیـچکـس چون تو سزاوارِ غزل گفتن نیست
شاعرِ عشق تو هستم غزلت بر لـبم است

روی خورشید تو گر پشتِ زمان پنهان است
نـائـبـت خـامـنـه ای مـاهِ تـمـامِ شبم است

محمد عابدینی
1390/11/7


رهـاسـت در دل غـم های کـهکشانی من
غــزال مــسـت غــزل هـای آسـمـانی من

بـه دردواره ی نـمـنـاک اشـک ها پـیـوسـت
تنِ شکـسـتـه ی ایـن بـغـض جـاودانـی مـن 

به خـون کشانده نـفس های بـیـت های مرا
ردیــف و قــافــیـه ی طــبـع شـوکـرانـی مـن

کــبــوتــرانــه تــریــن داغ پـــر کــشــیــدن را
بـه دل نــشـانـده تــمـنـای جـمـکـرانـی مـن

گــنــاه شــیــعــه تــو را مــیـزبـان بــاران کـرد
فـدای بـغــض نــهــانــت مــن و جـوانـی مـن

محمد عابدینی
1390/9/29


باطل نمی شود اثرِ سحرِ چشم هات
جـادوی جـاودانی گـرمای دسـت هات

با خود به اوج می برد الفاظِ شعر را
امـواجِ ابـر و بـادِ رهـا بینِ زلـف هات

یک اسـتـکان سـتاره ی دنباله دارِ داغ
در کهکشانِ قهوه ای پشتِ پلک هات

در عـمقِ غـمزه ها و اشارات و برق ها
دارند صد قصیده ی رندانه چشم هات

در جستجوی قـافیه هـستی ولی مـدام
گم می شوند قافیه ها بین اشک هات
!

محمد عابدینی
1390/8/8


وقـتی تو نیستی نـفَسم درد می کـند
از وزنِ دوریَــت کــمــرم درد مـی کــنـد

یک عمر جامِ هجر تو را سر کشیده ام
حـالا تـمـامِ زنـدگـی ام درد مـی کـنـد

شوقِ تو دست های مرا بال کرده است
از بـس پـریده ام قـفـسم درد می کند !

گـفتی که بشکـنیم بُتِ نَفسِ خویش را
شرمـنده ام ؛ ولی تــبـرم درد می کـند !
 

پژواکِ آااااه می رسد از عمقِ بیت هام
آقـــا ! نـگاه کــن ... غـزلم درد می کند

محمد عابدینی
1380/7/19


تـکرار می شونـد پـیـاپی درام ها
از یاد برده طعمِ تو را ذهن کام ها

صیاد ها به شوق تو آواره می شوند
پاسخ نمی دهی به معمای دام ها

فرهاد و خسرو از پیِ تو در کنارِ من
شورِ رسیدنم به تو در نبضِ گام ها

بر راهِ تو نشسته ام ای کاش بگذری
صد ها علیک مانده به راهِ سـلام ها

باید بـهار ریـخت به رویـای دشـت ها
باید ستاره کاشت به دامان شـام ها

با یک غزل نمی شود اوصافِ عشق گفت
مــحــوِِ مــعــانــی تــو حـروف و کـلام ها

پس کی طلوع می کنی از پشتِ قرن ها
ای آفـتـاب گــم شـده در کـنــجٍٍ بــام هـا

محمد عابدینی
1390/6/18


آقـا در این تــلاطـــم مـــطـلـق قــرار کـو ؟
پــایـان شــاهـنـامـه ی ایـن انـتـظـار کـو ؟

آقـــا چــقـــدر نــدبـــه بــخــوانــیـــم تــا ظـهـــور ؟
از بـهـر چـیـسـت فـاصـلـه ؟ تـقـصـیـر ؟ یـا قـصـور ؟

شـایـد بــرای آمــدنـت اشـتـیــاق نـیــســت
در قـلـب هـا ز غـیـبـت تـو درد و داغ نـیـسـت

یـعـنـی اگـر بـه شـوق فـرج انـتـظـار هـسـت ...
چــشـمـی بـه راه آمــدن آن ســوار هــسـت ...

دیـگــر دلیــل خــوانــدن آیــات صــبــر چیــســت ؟
دیـگـر دلـیـل مـانـدن مــــه پـشـت ابـر چـیـسـت ؟

چـون خـانـه ای ز شـوق تـو ویـرانه می شوم
چـون پـیـلـه در هـوای تـو پـروانـه مـی شـوم

وقــتـی ورق ز الـعــجـلـم تــیــره مـی شـود
آقـا بـه خـط کـوفـی آن خــــیــره مـی شـود !

" آقـــا بـیــا " به لهجه ی کوفـی جدید نیست !
مـرزی مـیـان کـوفـه و نـسـل جـدیـد نـیـسـت !

آن روز نـدبــه خــوانــدن آن ها گـناه بود !
هـر الـعـجـل مـعـادل یـک قـتـلـگاه بـود !

آیـا اگـر دوبـاره مـحــرم بـه پـا شـود ...
آقـا اگـر دوبـاره زمـیـن کـربـلا شـود ...

هر نـدبه خـوان برای تو یک یـار می شـود ؟
یـا نـامـه هـای الـعـجـل انـکار مـی شـود ؟

محمد عابدینی
1390/6/13


داری طـلـوع مـی کـنی از سمت مـشرقـم
از سـمـت عـشـق های فـرا تـر ز مـنـطـقـم

سر می زنی تو از دل دریای عشق و خون
از عـمـق زخـم های جگـر سوز بـیـسـتـون

مــی تــــابــی از فــراز غــزل هـای داغ دار
بـر پـهـنـه ی مـعانـی بـی تـاب و بـی قـرار

می آیـی از مسـیرِ گـســل های درد خــیز
دریــاب حــال و روزِ مــرا ایـهـا الـعـــــــــزیـز

از اشـک چـشـم های بـه پـیـمانـه دوخـته
یک بـیـت مــی بریز در این طـبـع سـوخـته

در کـوچـه بـاغ مـثـنـوی ام مـصـرعـی بـکار
بـر تــشـنـه زار قـافـیـه هـایـم نــمـی بـبار

محمد عابدینی
1390/5/6